خیالِ دست



If you can’t support us when we lose, don’t support us when we win. —Sir Alex Ferguson

 

هرکسی ممکن است به علّتی هوادار یک تیم فوتبال شود. حتی می‌شود که کسانی برای هواداری کردن از یک تیم، دلیل داشته باشند، مثلاً باشگاه اینتر برای بخشی از طرفدارانش نماد مبارزه با نژادپرستی است یا عده‌ای بارسلونا را به‌دلیل گرایش‌های استقلال‌طلبانه‌شان در قبال دولت اسپانیا هواداری می‌کنند. در فرهنگ فوتبالی‌ها مهم نیست که به چه علّت یا دلیلی طرفدار تیمی شده‌اید؛ مهم این است که به‌هیچ علّت یا دلیلی ترکش نکنید.

در فرهنگ فوتبالی‌ها کم‌مایه‌ترین هوادارها، شکارچیان افتخار (glory hunters) هستند. کسانی که همیشه طرفدار تیم قوی‌‌اند و وقتی تیمشان ضعیف می‌شود، هواداری از آن را کنار می‌گذارند و طرفدار تیم قوی‌تر می‌شوند. شکارچی افتخار هیچ‌وقت یک هوادار راستین نیست، چون تنها شریک پیروزی‌ها و قهرمانی‌هاست؛ شریک شکست‌ها و غم‌ها نیست.

در میان هواداران تیم‌های ایرانی، این شعار خیلی معروف است که اسم تیمشان را می‌گویند و ادامه می‌دهند «اوّل بشی، آخر بشی، دوسِت داریم.» تفاوت هوادار جدی فوتبال با کسی که تفننی آن را دنبال می‌کند همین است: اوّلی موقع شکست همان‌قدر طرفدار تیمش است که موقع پیروزی. علی‌رغم آنچه ممکن است از بیرون به نظر برسد، فوتبال برای طرفدارانش «نشاط‌ آور» نیست. مثل بقیه‌ی قسمت‌های زندگی، در فوتبال هم پیش از برپا کردن یک جشن پیروزی باشکوه، باید بارها در شکست‌ها گریسته باشی.


مدتی است عده‌ای دست به شماتت مردم می‌زنند و وضع بد اقتصادی کشور را نتیجه‌ی صندوق رأی می‌دانند. در جواب، از توضیحِ اینکه اساساً چه مقدار از تصمیم‌سازی‌های کلان کشور در اختیار نهادهای «انتخابی» است می‌گذرم. سخنم این است که همان‌قدری که مردم ایران به‌خاطر انتخاب خودروهای کم‌کیفیت، در تصادفات جاده‌ای و آلودگی هوا مقصرند، در وضعیت اقتصادی هم می‌شود آن‌ها را مقصر دانست. شهروندی که ناچار است بین پراید و تیبا انتخاب کند را نباید به خاطر کیفیت کم خودرویش مؤاخذه کرد. آری، اگر در بازار خودرو و با همان قیمت پراید، بنز هم موجود بود و ما نمی‌خریدیم، آنگاه مقصر می‌بودیم. در انتخابات هم مثل صنعت خودروسازی، مشکل از گزینه‌های کم‌کیفیتی است که نظام پیش روی مردم می‌گذارد. همان‌طوری که مسئولیت کیفیت بد خودروهای ایرانی کاملاً برعهده‌ی صنعت خودروسازی است، مسئولیت کیفیت بد دولت و مجلس تماماً برعهده‌ی نظام جمهوری اسلامی است.


متأسفانه هیچ‌وقت نشد که خانم پوران شریعت رضوی را از نزدیک ببینم، ولی از دور کمابیش فعالیت‌هایش را دنبال می‌کردم. یکی از محوری‌ترین کارهایش، دفاع از همسر فقیدش بود. می‌خواست چهره‌ای دیگر از شریعتی نشانمان دهد و بگوید شما او را اشتباه می‌شناسید. نوشتن طرحی از یک زندگی را هم من این‌طور می‌فهمم. متأسفانه دفاعیات او و فرزندانش از شریعتی، آن‌قدرها هم کارگر نیفتاد و خیلی‌ها هنوز شریعتی را متهم ردیف اوّل وضع موجود می‌دیدند.

مرگ خانم شریعت رضوی، راه ندادن تابوتش به حسینیه‌ی ارشاد، و نمازخواندن عزاداران بر پیکرش در خیابان، آخرین و قوی‌ترین دفاعیه‌ی او بود به نفع برائت همسرش. از این به بعد، دیگر نمی‌توان جمهوری اسلامی را به اسم «معلم انقلاب» نوشت.


افزایش شدید قیمت گوشت قرمز، بسیاری از خانواده‌ها را به‌لحاظ اقتصادی در تنگنا قرار داده. فارغ از اینکه دولت باید در این موضوع چه‌کار بکند یا نکند (که به من ربطی ندارد) پیشنهاد می‌کنم به سمت استفاده از رژیم‌های غذایی گیاه‌خوارانه یا نیمه‌گیاه‌خوارانه حرکت کنیم. از بسیاری جهات، سالم‌تر، اخلاقی‌تر، و مقرون‌به‌صرفه‌تر است.


یک مجری یا گزارشگر قابل قبول در یک تلویزیون فارسی زبان، لابد باید صلاحیت‌های مختلفی را احراز کرده باشد—پیش از هرچیزی در درست فارسی حرف زدن. بلغور کردن واژه‌ها و اصطلاح‌های انگلیسی هنگام فارسی صحبت کردن، نشان‌دهنده‌ی عدم تسلط صحبت‌کننده به زبان فارسی است، و اگر این صحبت‌کننده یک مجری یا گزارشگر تلویزیونی با ده‌ها میلیون مخاطب فارسی‌زبان باشد، بسیار غیر حرفه‌ای و حتی شرم‌آور است. ای کاش در بنگاه بانگ و رنگ، کسانی می‌بودند که لااقل به اندازه‌ی حساسیتشان نسبت به نشان داده شدن ن ایرانیِ حاضر در ورزشگاه‌های امارات، به زبان فارسی هم حساس باشند. میلیاردها تومان بودجه‌ای را که فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بنیاد سعدی و مؤسسات مشابه، سالانه از بیت‌المال می‌گیرند، یک گزارش فوتبالِ و یک اجرای میثاقی دود می‌کند و به هوا می‌فرستد.

 

* ترکان پارسی‌گو بخشندگان عمرند

ساقی بشارتی ده پیران پارسا را (حافظ)


برای ساختن یک فیلم آخرامانی، بهترین لوکیشن تهران است. آسمان به ندرت پیدا می‌شود، که یعنی نه خبری از خدا هست و نه امید به دست رحمتی که از جایی برسد، برای نجات. همه‌جور آدمیزاد در هم دارند وول می‌خورند. هرجا چشم می‌اندازی آدم است که روی هم تلنبار شده. روزها بی‌معنی، روی دور تند؛ شب‌ها بی‌معنی‌تر. لبخند جیره‌بندی شده؛ کسی لبخند نمی‌زند. صدای فریاد ولی فراوان است. چندباری لازم است فیلم، مردی را نشان دهد که تا کمر در سطل زباله فرو رفته. گهگداری هم دستفروشان و گدایان، که یکی دست ندارد، دیگری پا ندارد، آن یکی نصف صورتش نیست. و دریغ از کسی که به آنها نگاه کند. عابران فقط عبور می‌کنند.

از مترویش نباید به سادگی گذشت. لااقل نصف فیلم باید همینجا فیلم‌برداری شود. قطار که می‌رسد مثل این است که با چکش به فولاد می‌کوبند. یک‌جور مارش جنگی باشد انگار. همه‌چیز به خشن‌ترین و بی‌روح‌ترین شکل ممکن؛ یادآورِ برج سارامون و کارگرانش در ارباب حلقه‌های پیتر جکسن. گوینده‌ی مترو با مکانیکی‌ترین صدای ممکن تذکر می‌دهد که «با استفاده از تابلوهای راهنما مسیر حرکت خود را تعیین کنید.» آدم‌ها از قطار پیاده که می‌شوند می‌دوند. خیلی‌ها دیرشان نشده، حتی کاری آن بیرون ندارند، ولی می‌دوند. تصویرِ عینیِ روز قیامت: «روزى که شتابان از قبرها بیرون می‌آیند، چنان که گویى به سوى نشان‌هایى نصب‌شده مى‌دوند.»* قطار که می‌خواهد حرکت کند، چندباری صدای فس فس می‌دهد، مثل گاومیشی که می‌خواهد حمله کند. داخل واگن، آدم‌ها یکی‌درمیان در حال چرت زدن‌اند. برای یک فیلم آخرامانی چه بهتر از جایی که خیلی از آدم‌ها فراغت خوابیدن را هم از دست داده‌اند؟

 

* ترجمه‌ی قرائتی از معارج: ۴۳.

یَوْمَ یَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدَاثِ سِرَاعًا کَأَنَّهُمْ إِلَىٰ نُصُبٍ یُوفِضُونَ


یکی از آرزوهای به‌سرنیامده و رؤیاهای بربادرفته‌ام این بود: چندتایی گوسفند داشته باشم که، جایی بی این همه آدمیزاد، رهایشان کنم بچرند و خودم هم در کنارشان بچرم. زندگی اگر خوبی‌ای داشته باشد باید به همین سادگی‌اش باشد—که چندتایی گوسفند را بچرانی و با آنها مشغول شوی. آن وسط، حوصله اگر داشتی، شعری بخوانی یا اصلاً گاهی بزنی زیر آواز. چه چیز در آن زندگی کم بود که پدرانمان ازش دست کشیدند و دچار پیچیدگی شهرنشینی‌مان کردند؟ کدام چیز پیچیده‌ی خوب را سراغ دارید؟ حتی زلف پرپیچ‌وخم یار هم که شعرا مدام به آن چنگ زده‌اند، به خاطر سادگی‌اش زیباست. سادگی اسم رمز همه‌ی چیزهای خوب است.


ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کاین خمّار خام است

میان مسجد و میخانه راهیست

بجویید ای عزیزان کاین کدام است (عطار)

 

اینکه آدم‌های درمیان‌مانده تکلیفشان را با خودشان نمی‌دانند یک حرف است، و اینکه دیگران تکلیفشان را با آنها نمی‌دانند حرفی دیگر. بلاتکلیف بودن یک درد است و بلاتکلیف گذاشتن دردی مضاعف.


آنهایی که می‌خواهند شاعرانه حرف بزنند، گاهی به‌جای اینکه بگویند سن فلانی اینقدر است، می‌گویند فلان تعداد بهار را دید یا تجربه کرد یا از سر گذرانید. این توصیف برای آنهایی که حساسیت بهاری دارند چندان هم شاعرانه نیست؛ هم‌ارز است با اینکه درباره‌شان بگویند در فلان تعداد بهار، جانش—به‌معنای واقعی کلمه—از دماغش درآمد.

عدالتی اگر باشد، در آن دنیا، همه‌ی آلرژی‌دارها را باید بی‌حساب به بهشت ببرند؛ مکافات هیچ گناهی نمی‌تواند اینقدر زجرآور باشد.


هرچه بهرام توکلی بسازد را می‌شود دید. این را با استقراء از اینجا بدون من و آسمان زرد کم‌عمق می‌گویم که هر فریمشان گواهی می‌دهند بر اینکه با کارگردانی خلّاق و دیوانه سروکار داریم. تختی هم دیدنی بود و بیشتر از این. نه به خاطر هنر کارگردانی بهرام توکلی، که در حد خودش خوب است، که به خاطر خود تختی.

در این زمانه‌ی بی‌اسطورگی، که مشاهیر و بزرگان را دیگر حتی لایق این نمی‌بینیم که برایشان جوک بسازیم، فیلم تختی مثل پتک بود که به سرم خورد. فیلم را که با «ح» می‌دیدم، از یک جایی به بعد گاهی احساس می‌کردم که با یک داستان آبکی صداوسیمایی سروکار دارم که نویسنده‌ی ناشی‌اش خواسته از قهرمان داستان قهرمان بسازد. بعد به خودم سقلمه می‌زدم که بابا جان! فیلم نیست؛ داستان زندگی یک آدم است.

پیش از دیدن فیلم، از تختی تقریباً هیچ نمی‌دانستم. در همین حد که مدال طلای المپیک داشته و در مبارزه‌ای از پای آسیب‌دیده‌ی حریفش زیر نمی‌گرفته. پس از دیدن فیلم، نمی‌دانم چه چیز تختی برایم اینقدر خواستنی شد. خیلی عجیب است و از من بعید، ولی بعد از تماشای یک فیلم، تختی اسطوره‌ی من شد.

با آن تصاویر سیاه و سفیدش، تختی یادآور قیصر، رضا موتوری، و سایر فیلم‌فارسی‌ها است. فیلم‌فارسی‌ای که به جای یک قهرمان خیالی، روایتگر زندگی یک قهرمان واقعی است. تیتراژ فیلم را محمد معتمدی خوانده و مثل همیشه به‌زیبایی. امّا اگر من جای کارگردان بودم، مرد تنهای فرهاد مهراد را می‌گذاشتم به‌جای تیتراژ. در طول تماشای فیلم نمی‌دانم چه کسی در سرم نشسته بود و هرچند دقیقه یک بار یادآوری‌ام می‌کرد که «یه مرد بود، یه مرد».


سال هشتاد و هشت، هرکداممان بیتی روی کاغذی نوشته و به در یخچال خوابگاه چسبانده بودیم. ده سال بعد از آن، در حیاط حافظیه برای هم فال می‌گرفتیم، غزل‌هایی آمد حاوی همان دو بیت. به هم نگاه می‌کردیم و می‌پرسیدیم چطور می‌تواند اتفاقی باشد؟

و فقط این نبود. در حالی که داشتیم در حیاط حافظیه قدم می‌زدیم، «ع» پرسید: «اگر برق اینجا برود چه می‌شود؟» چند دقیقه بعدش که سر مزار خواجه به فاتحه خواندن ایستاده بودیم، برق رفت. دیدیم چه می‌شود.


استدلالی از کانت را سر کلاس می‌خوانیم و همه متفق‌القول‌اند که چرند است. بازار انتقاد داغ شده و حتی بعضی‌ها فیلسوف بزرگ را مسخره می‌کنند. استاد، با همان آرامش غبطه‌آور همیشگی‌اش، از پشت عینک مطالعه نگاهمان می‌کند و با لبخندی می‌گوید: This is not his best argument

نشانمان می‌دهد که با انتقادات هم‌دل است، ولی در عین حال یادآوری می‌کند که این کانت است و استدلال‌های بهتری هم دارد. با همین یک جمله، جو علیه کانت می‌خوابد. علاوه بر آرامشش، به توانایی استفاده‌ی مختصر و مفیدش از زبان هم غبطه می‌خورم.


چندباری در خلال حرف زدن با دوستان ایرانی‌ام، مچ خودم را در حال IPMای حرف زدن گرفته‌ام. IPMای حرف زدن نحوه‌ای از حرف زدن است در ساختارهای دستوری زبان فارسی، با استفاده‌ی زیاد از کلمات (مخصوصاً فعل‌ها و قیدهای) انگلیسی. مثلاً اینکه بگوییم: «باورهای من externally از طرف شما justify می‌شوند.» این‌طور حرف زدن را IPMای نامیده‌ام، به‌دلیل اینکه به‌کرّات آن را از بعضی از اساتید و دانش‌آموختگان گروه فلسفه‌ی تحلیلی پژوهشگاه دانش‌های بنیادی (IPM) شنیده‌ام. تصمیم گرفته‌ام که از این به بعد، موقع فارسی حرف زدن،‌ کمی بیشتر به‌خودم زحمت بدهم و تا جای ممکن کلمات انگلیسی نپرانم.

من نه پلیس زبانم و نه صلاحیت امر و نهی در خصوص چطور حرف زدن دیگران دارم، ولی لااقل به‌لحاظ سلیقه، این‌طور حرف زدن برایم سخت ناخوشایند است. نه فقط به‌خاطر بسامد زیاد واژگان بیگانه، که بیش از آن به دلیل نوعی زمختیِ از سرِ راحت‌طلبی با IPMای حرف زدن مشکل دارم. گیریم که زبان فقط ابزار است و شأنی بیش از آن ندارد*؛ ابزاری برای انتقال مفاهیم، همان‌طوری که مثلاً قاشق ابزاری برای انتقال محتویات بشقاب به داخل دهان است. ولی همان‌طور که از غذا خوردن با قاشق کثیف خوشم نمی‌آید، حرف زدن زمختِ هردمبیل هم به‌سلیقه‌ام نمی‌خورد. بله، می‌شود راحت‌طلبی پیشه کرد و با قاشق شسته‌نشده غذا خورد، ولی وقتی با صرف انرژی بسیار کمی می‌توانیم با قاشق تمیز غذا بخوریم، چرا نخوریم؟

 

* بگذریم از آن کسانی که خیلی بیشتر از این‌ها برای زبان اهمیت قائلند.


اگر بخواهم به تجربه‌ای در گذشته برگردم، احتمالاً آن شب عید نوروز ۱۳۹۰ را انتخاب می‌کنم که در حرم امام علی بودم و حالات عجیبی را تجربه کردم. همین ابتدا این را گفتم که توضیح دهم متوجه شور و اشتیاق بسیاری از شیعیان برای زیارت «اماکن متبرکه» و مراقد ائمه هستم. ولی اعتراف می‌کنم که همیشه این اشتیاق زایدالوصف برایم مسئله‌زا بوده. یادم می‌آید که در دوران راهنمایی، هفته‌ای یک‌بار صبح‌ها به‌صورت دسته‌جمعی در مدرسه دعای توسل می‌خواندیم. باری معلم عربی‌مان، آن‌چنان که به‌غلط رسم است که در میان دعا مداحی کنند و روضه بخوانند، این شعر را خواند و ذهن مرا درگیر کرد: «ای خدا ما را کربلایی کن/ بعد از آن با ما هرچه خواهی کن». سؤالی که از خودم می‌پرسیدم این بود که آیا واقعاً کربلا رفتن اینقدر مهم است؟

هرچه بیشتر عمر کرده‌ام، تأکید بیشتری روی زیارت رفتن دیده‌ام. تاحدی که به‌وضوح می‌بینم برای بعضی از شیعیان، ارزش زیارت کربلا از حج تمتع هم بیشتر است. مخصوصاً در این سال‌های اخیر—که به «برکت» حمله‌ی آمریکا، انگلیس و چند کشور دیگر به عراق، صدام حسین از قدرت پایین کشیده شد—رابطه‌ی ی قوی با عراق، بر آتش زیارت‌طلبی دمیده که اوجش را در راهپیمایی اربعین هر سال می‌بینیم.

البته که فکر می‌کنم بسیار طبیعی است که یک مسلمان شیعه بخواهد در این مراسم شرکت کند. آنچه برایم غیر طبیعی جلوه می‌کند تأکید شدیدی است که بر آن می‌شود؛ در حدی که بعضی از کسانی که به هر دلیلی نتوانسته‌اند در این مراسم باشند، حسرت و غمی بزرگ را تجربه می‌کنند. این غم و حسرت و واکنش‌های ناشی از آن را نمی‌فهمم.

آن‌قدری که من پیام اسلام را می‌فهمم، زیارت رفتن هیچ نقش محوری‌ای در این دین بازی نمی‌کند. البته که خوب و مستحب است، همان‌طوری که مثلاً نماز نافله‌ی ظهر مستحب است، ولی معمولاً جایی نمی‌بینیم و نمی‌شنویم که کسی به خاطر اینکه امروز نماز نافله‌ی ظهرش را نخوانده، افسوس و تأثر شدیدی را تجربه کند.

احساس می‌کنم که ما با نوعی از تحریف دین روبرو هستیم؛ اسلام، بیش از اینکه دین حق‌طلبی و اقامه‌ی قسط باشد، برای بعضی از ما دین قرآن به‌سر گرفتنِ شب قدر، قیمه‌ی نذری، و راهپیمایی اربعین است. نوعی از دینداری که اساسش تقویم است و بدون آن، مفهوم مسلمانی تا حد زیادی بی‌معنا می‌شود. نوعی از دینداری بر مبنای چند مراسم و مناسک در بعضی از روزهای خاص سال، که در بقیه‌ی روزهای سال ما را از دین تقریباً بی‌نیاز می‌کند.

و احساس می‌کنم این تحریف دین، به‌شکلی آگاهانه از طرف نظام ی حاکم حمایت می‌شود. برای ادامه‌ی حکومت بر مسلمانان و شیعیان، چه راهی سودمندانه‌تر از تبلیغ «اسلام اموی» و «تشیع صفوی»؟ قابل تصور است که هر حکومتی ترجیح دهد که شهروندش به‌خاطر نرسیدن به توفیق راهپیمایی اربعین ناراحت باشد و نه به‌خاطر زندانی شدن کارگران معترض.


اصلاً‌ انتظارش را نداشتم که سر کلاس‌های فلسفه، دانشجویانی باورمند به عقاید دینی ببینم. چنین کسانی نه تنها وجود دارند، که به نسبت زیاد هم هستند. یکی از هم‌کلاسی‌هایم پدر ِ کلیسای کاتولیک است. چند نفر دیگری هم هستند که هیچ ابایی ندارند در معرفی خود، ذکری از مسیحی بودنشان کنند. کاملاً‌ برعکس مشاهداتم از گروه‌های فلسفه‌ی ایران، که جو غالب با غیر مذهبی‌ها بود، اینجا تعداد دانشجویان باورمند به‌قدری زیاد است که حتی بعضی از اساتیدِ خداناباور را برای گفتن بعضی از حرف‌ها به احتیاط بکشاند.

غیر از این، گروه فلسفه‌ی دانشگاه، برنامه‌ی سخنرانی‌های عمومی خارج از دانشگاهش را در یک کلیسا برگزار می‌کند. مقایسه کنید و فکر کنید به اینکه اگر در ایران، گروه فلسفه‌ی یکی از دانشگاه‌ها بخواهد برنامه‌ای در مسجد برگزار کند، چه واکنشی خواهد دید.

***

بسیار گفته شده که نبود آزادی برای دیگر افکار و ادیان در ایران، چه ظلم بزرگی در حق دگراندیشان است. سخن حقی است و بر آن اضافه کنیم که ظلم بزرگی در حق مسلمانان هم است: آنهایی که به خاطر باورهایشان، همیشه متهم به همدستی یا لااقل حمایت از حکومت مستقر بودند و هستند. از باورها که بگذریم، داشتن «ظاهر مذهبی» هم گاهی برای برچسب خوردن کافی است.

***

امروز که برای خرید به فروشگاه رفته بودم، چند ثانیه پس از صحبت و خوش و بش، پسر سیاه‌پوست پشت باجه پرسید که آیا ایرانی هستم؟ پرسیدم از کجا فهمیده. گفت از چیزهای زیادی و از جمله از ته‌ریشم. نگفتمش که این ته‌ریش، پیش از این، نشانه‌ی چیز دیگری بود. از فروشگاه خارج شدم در حالی که کاملاً ترجیح می‌دادم که این چند نخ موی صورت، نشانه‌ای بر ایرانی بودنم و نه بر مسلمان بودنم باشد.


فرهنگِ صدا زدن به اسم کوچک را بسیار می‌پسندم؛ اسم را گذاشته‌اند برای صدا زدن. اساتید اینجا همگی خودشان را با اسم کوچک معرفی می‌کنند و دیگران را هم با اسم کوچک صدا می‌زنند. به من می‌گویند مِدی. در همین چند روز اوّل، برای آشنایی، یک جلسه‌ی نسبتاً رسمی در دفتر گروه داشته‌ایم و یک مهمانی خودمانی‌تر در منزل مدیر گروه.

چند موضوع در این مهمانی نظرم را جلب کرد: اوّل اینکه مهمانان و میزبانان اکثر زمانِ سه ساعته‌ی مهمانی را سرپا ایستاده بودند، درحالی‌که بشقاب یا لیوانی در دست داشتند. دوم اینکه دست دادن و Nice to meet you گفتن فقط برای اوّلین دیدار است. دفعات بعد معمولاً‌ دست نمی‌دهند. سوم اینکه مشروبات و مأکولات را به اضافه‌ی لیوان و بشقاب روی میزی چیده بودند؛ هرکسی برای خودش چیزی برمی‌داشت. نه کسی منتظر تعارف میزبان می‌شد و نه میزبان اساساً تعارفی می‌کرد. گاهی فقط پیشنهاد می‌کرد که مثلاً از این کیک هم بخورید که خیلی خوشمزه است. چهارم اینکه درباره‌ی ایران زیاد می‌پرسیدند. خیلی دوست دارند این دیگریِ پرهیاهو را بشناسند. پنجم اینکه موقع برگشتن، کسی پیشنهاد نکرد که ما را با ماشینش برساند. و آخر اینکه برند یکی از بطری‌های شراب، شیراز بود. هرچند امتحانش نکردم ولی شیرازش دلگرم‌کننده بود.


اعتراف می‌کنم که از خیلی وقت پیش، موضوع حجاب برایم مسئله بوده و تنها چیزی که می‌توانم با قطعیت درباره‌اش بگویم این است که خوشحالم که لازم نیست برای خودم در این موضوع تصمیمی بگیرم. بارها از خود پرسیده‌ام که اگر دختر بودم چه حجابی داشتم، و هیچ‌وقت نتوانسته‌ام جوابی برای این سؤال پیدا کنم.

یکی از تجربه‌های جالبِ آمدن به این طرف آب (اینجا: اقیانوس اطلس) دیدن بعضی از خانم‌های ایرانی است که در ایران «بدحجاب» به‌حساب می‌آمدند، و در خارج از ایران هم به همان شکل سابق روسری می‌پوشند. آدم با خودش خیال می‌کند که وقتی به کسی حق پوشیدن یا نپوشیدن روسری را می‌دهند، او آخرالامر یا می‌پوشد و یا نمی‌پوشد. ولی شل‌حجابی اینجا هم هست. قطعاً‌ قضاوت ارزشی درباره‌شان نمی‌کنم؛ اصلاً‌ بعید نیست که اگر دختر بودم، من هم یکی از نیمه‌روسری‌پوشان می‌شدم.

مشاهده‌ی نی که روسری‌شان به‌وسیله‌ی جامعه‌ی مدرن از سرشان کشیده می‌شود و در عین حال، باورها و سنت‌های درونی شده اجازه‌ی کاملاً‌ برداشتنش را نمی‌دهد، مرا به یاد خودم می‌اندازد و بلاتکلیفی‌ام و کلنجار تمام ناشدنی‌ام با خود. ما از کشور خارج شده‌ایم ولی انگار روی پیشانی‌مان برای همیشه حک شده: تولید جمهوری اسلامی ایران.


حدود ۲۴ ساعت مانده به پرواز، اعلان‌های دانشگاه جدید را می‌بینم: اوّلینش خبر برگزاری نماز جمعه در محوطه‌ی دانشگاه است. چند ثانیه بعد، ایمیلم را چک می‌کنم: شنبه شب دعوت شده‌ام به مهمانی در منزل یکی از اساتید فلسفه به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید. بالای دعوت‌نامه، نقل قولی از کانت نوشته در ستایش شراب‌خواری و کمی پایین‌تر تذکر داده پس از نوشیدن رانندگی نکنید.

نمی‌توانم انکار کنم که هنوز نرفته، مجذوب آزادی‌شان شده‌ام. اینکه همیشه به‌جایت انتخاب نمی‌کنند؛ گاهی می‌گذارند خودت انتخاب کنی. ذوق‌زده‌ام و احتمالاً کمی بی‌جنبه.


دست بر زلف تو می‌زنم [ای جانم]

روز خـود را سـیـه مـی‌کـنـم مــن *

 

موهای سیاهِ بلندِ بافته‌شده با دل‌هایی که در کمندش پیچیده‌اند و دو دست که زلف و صاحبِ زلف را در آغوش گرفته‌اند. بقیه‌ی تصویر سیاه است، و مگر چه رنگ دیگری می‌توانست باشد؟

 

* اینجا


ناچار شده‌ام دفترچه‌ی تلفن گوشی همراهم را جابجا کنم. بعد از مدت‌ها به این لیست بلندبالا نگاه می‌کنم. به اسم آدم‌هایی که از ۱۸ سالگی با آن‌ها در ارتباط بوده‌ام. چقدر زیادند! باورش سخت است که در این ۱۳ سال، این همه رابطه را از سر گذرانده‌ام. با تعدادی هنوز کمابیش در ارتباطم، با تعدادی دیگر رابطه‌ام قطع شده؛ چندتایی را حتی به یاد نمی‌آورم.

در مزرعه‌ی زندگی‌مان، بعضی آدم‌ها مثل نسیم گذشته‌اند: بی‌تأثیر و بی‌آزار. باید کلّی به حافظه فشار آورد که خاطره‌ای ازشان یادمان بیاید. حضور بعضی‌های دیگر امّا طوفانی بوده: چیزهایی را کنده‌اند و با خود برده‌اند. از روی جای خالی همان چیزهاست که به یادمان می‌مانند. از همه سخت‌تر: آنهایی که دوستشان داشته‌ایم و آنهایی که دوستمان داشته‌اند.

دارم به آدم‌ها فکر می‌کنم و حضورشان در زندگی‌ام، و همین‌طور حضورم در زندگی‌شان. آنهایی که شماره‌ی تلفن مرا در لیست مخاطبان تلفنشان ذخیره کرده‌اند، وقتی اسمم را می‌بینند چه حسی دارند؟ یاد چه می‌افتند؟

یاد قصیده‌ی «هذا خریفی کلّه» محمود درویش افتاده‌ام. نه ترجمه‌ی فارسی‌اش را پیدا کرده‌ام و نه انگلیسی را. با کمک گوگل ترنسلیت خط به خط عربی را به انگلیسی ترجمه می‌کنم تا چیزی بفهمم:

سلامٌ للذین أُحبُّهم عبثاً

سلامٌ للذین یُضیئهم جرحی

هواءٌ للهواءِ

وأین نفسی بین ما یسطو على نفسی

قبل‌ترها نوشته بودم که آرزویم از دنیا این است که هنگام ترک کردنش بتوانم این رباعی ادیب پیشاوری را صادقانه بخوانم:

وجود من که در این باغ حکم خاری داشت

هزار شکر که این خار پای کس نخلید

چو گل شکفته از آنم در این چمن که دلم

چو غنچه خون جگر خورد و پیرهن ندرید

متأسفانه، هرچه از عمر می‌گذرد، به برآورده شدن این آرزو مشکوک‌ترم.


یکی از مشکلات ارتباط گرفتن به زبانی که هنوز به آن کاملاً مسلط نیستی این است که ناخواسته، برای دیگران کم‌هوش‌تر از چیزی که هستی جلوه می‌کنی. تفکر و زبان پیوندی ناگسستنی دارند و هنگامی که بخواهی به زبان ناپخته‌ای فکر کنی، افکارت هم ناپخته می‌شوند. نمی‌شود با زبانی که عمق و پیچیدگی‌هایش را بلد نیستی، پیچیده و عمیق فکر کرد. به‌علاوه، حتی اگر به مدد زبان اصلی‌ات از این مانع عبور کنی و افکار پیچیده و عمیقی داشته باشی، ناچاری برای بیان کردنش آن را در قالب جمله‌های ساده و واژه‌های محدود بریزی.

زبان امکانات فوق‌العاده‌ای برای بروز نهفته‌هایمان می‌دهد. بسیاری از شوخی‌ها در درون زبان شکل می‌گیرند ولذا آدم‌ها هنگام ارتباط برقرار کردن به زبان دوم، بی‌مزه‌تر از آنچه واقعاً هستند می‌شوند. همین‌طور است توانایی در طعنه زدن، مخ زدن، مؤدب جلوه کردن، شاعرانگی، بازی کردن با کلمه‌ها و رنگارنگ کردن جمله‌ها و قس علی هذا. وقتی زبانی را خوب بلد نیستی، ساده می‌شوی. ناچاری برای رساندن حرف اصلی‌ات بسیاری از زوایای شخصیتی و ذهنی‌ات را کنار بگذاری؛ ناگزیری از ظرایف زبانی و رفتاری‌ات بی‌محابا عبور کنی. خلاصه، مجبوری از خودت بکاهی.

«زبان مادری» به‌درستی «مادری» خوانده شده. نه فقط به‌خاطر نقش مادر در تکلّم، بیش از این، چون زبان مادری بعضی از ویژگی‌های مادرانگی را در خود دارد: آشنا، راحت و صمیمی است. پر و بال و اجازه‌ی ظهور و بروزت می‌دهدت، و شاید از همه مهم‌تر اینکه تا وقتی نزدیکی کاملاً اهمیتش را نمی‌فهمی. به سیاق این سخن سعدی که «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید،» می‌گویم که قدر سخن گفتن به زبان مادری کسی داند که به سخن گفتن به زبان دیگری گرفتار آید.


گفت این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته.

سعدی

 

علی‌الظاهر ارتباط مردم داخل کشور با شبکه‌ی جهانی اینترنت قطع است و هرچه می‌گذرد بی‌خبرتر و در نتیجه نگران‌تر می‌شوم. مثل کودکی شده‌ام که از خانه بیرون مانده و در بسته شده؛ هرچه در می‌زنم کسی باز نمی‌کند. به‌حساب اینکه بلاگ با «شبکه‌ی ملّی اطلاعات» کار می‌کند و به امید اینکه کاربران داخل ایران می‌توانند وبلاگ مرا بخوانند و در آن کامنت بگذارند، این پست را می‌گذارم. اگر دوست داشتید برایم چیزی بنویسید.


فَمَنِ اعْتَدَىٰ عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَىٰ عَلَیْکُمْ [۱]

 

یک. ترور مهم‌ترین فرمانده‌ی نظامی یک کشور به‌وسیله‌ی ارتش کشور دیگر، چیزی جز شروع جنگ نیست. از این نظر، اگر خدای ناکرده جنگی در بگیرد، آمریکا شروع‌کننده‌اش بوده است.

 

دو. تابه‌حال بسیاری از ما (به‌درستی) منتقد و مخالف حکومت داخلی بودیم؛ علی‌الخصوص پس از آنچه در آبان ماه بر مردم ما رفت. برای این مخالفت، خیلی از ما استاندارد تقریباً روشنی داشتیم: زورگویی و قلدری حاکم داخلی را تاب نمی‌آوریم. اگر همین استاندارد را در شرایط فعلی اعمال کنیم، به‌نظر من غیر ممکن است که ترور سردار سلیمانی را محکوم نکنیم: زورگویی و قلدری قدرت خارجی را هم تاب نمی‌آوریم[۲]. کسانی که اولی را محکوم می‌کنند و دومی را نمی‌کنند استاندارد دوگانه‌ی بی‌وجهی دارند.

 

سه. اگر به کشور ما حمله‌ی نظامی شود، یک ایرانی نمی‌تواند همچنان با دو طرف درگیر مخالف باشد[۳]. در شرایطی که به خاک ک شده، تو یا در جبهه‌ی ک و علیه م هستی، و یا در جبهه‌ی م و علیه ک. جنگ جایی برای جبهه‌ی سوم باقی نمی‌گذارد.

 

چهار. اگر به کشور ما حمله‌ی نظامی شود، اساساً اهمیتی نخواهد داشت که چه حکومتی در کشور ما برپاست و چه رفتاری با مردمش دارد. در چنان شرایطی، هیچ چیزی جز مقابله با حمله‌ی م خارجی اهمیت ندارد. آمریکا به جمهوری اسلامی حمله‌ی نظامی نمی‌کند، به ایران حمله‌ی نظامی می‌کند[۴].

 

پنج. طرفداران نظام که تکلیفشان معلوم است، امّا آنهایی که منتقد و مخالف بوده‌اند و هستند باید موقع جنگ تکلیفشان را روشن کنند: طرف کان هستید یا طرف دشمن؟ و اگر طرف کان نیستید، طرف دشمنید.

 

شش. بی‌شک سمت ایران می‌ایستم. تسویه حساب ما با جمهوری اسلامی می‌ماند برای بعد از جنگ احتمالی.

 

[۱] بقره: ۱۹۴. ترجمه‌ی فولادوند: پس هر کس بر شما تعدّى کرد، همان گونه که بر شما تعدّى کرده، بر او تعدّى کنید.

[۲] اینجا اساساً مهم نیست که سردار سلیمانی که بود و چه کرد. تنها چیزی که مهم است این است که او مهم‌ترین فرمانده‌ی نظامی کشور ما بود که به‌وسیله‌ی ارتش یک کشور دیگر، در کشور ثالثی ترور شد.

[۳] ولی مردم کشورهای دیگر می‌توانند؛ همان‌طوری که خیلی از ما در جنگ آمریکا علیه عراق با دو طرف مخالف بودیم.

[۴] چنان‌که رئیس جمهورشان با وقاحت و شناعت تمام تهدیدمان می‌کند که مکان‌های فرهنگی را هدف گرفته‌اند.

 

پی‌نوشت یک: ممکن است کسانی پس از خواندن این متن پیش خود بگویند که نفس نویسنده‌ی وبلاگ از جایی گرم بلند می‌شود و از آن‌سوی آب‌ها رجز می‌خواند؛ اگر راست می‌گوید برگردد و تفنگ دست بگیرد و برود بجنگد. به آنها می‌گویم که نه فقط در زمان جنگ، هر زمانی ببینم کشورم به من نیاز دارد برمی‌گردم. امّا اینکه کی و چطور می‌توانم کمک کنم را باید ببینم و بسنجم.

پی‌نوشت دو: دعا می‌کنم که جنگ نشود.


قطعه‌ی ترکمن حسین علیزاده اصالتاً بی‌کلام است ولی خود او لااقل دوبار آن را با آواز تلفیق کرده. به‌نظرم آمد که خود قطعه‌ی بی‌کلام و همین‌طور اشعار و آوازهایی که با آن همراه شده با حال این روزهایمان متناسب است. برای همین شنیدنشان را پیشنهاد می‌کنم.

آواز متأخرتر را رها (که فامیلی‌اش را نمی‌دانم) خوانده. شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی است و این‌طور آغاز می‌شود:

سوگواران تو امروز خموشند همه

که دهان‌های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست

زان‌که وحشت‌زده‌ی وحوش‌اند همه

عبارت «وحشت‌زده‌ی وحوش» تنها به‌لحاظ ادبی شاهکار نیست؛ به لحاظ تصویر دقیقی که از واقعیت امروز جامعه‌ی ما می‌دهد هم است. فیلم کنسرت را از اینجا می‌توانید ببینید. کاربران داخل ایران برای دیدن ویدئو به چیزی بیش از اتصال اینترنت نیاز خواهند داشت.

پیش از این هم محمدرضا شجریان روی این قطعه آواز خوانده که در آلبوم فریاد منتشر شده. شعر از فریدون مشیری است و این‌طور شروع می‌شود:

مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقانم، خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه‌چیز

بگذارید هواری بزنم

به این‌جای آواز که می‌رسیم شجریان با تحریرهای آوازی‌اش هوار می‌زند. می‌دانیم که او شجریان است و بالاتر و بلندتر از این هم می‌تواند فریاد بزند؛ احتمالاً ولی فریادِ کسی که دچار خفقان شده است بلندتر از این نمی‌شود. صوتش را از اینجا می‌توانید گوش کنید.


جهان ممکنی را تصور کنید دقیقاً‌ شبیه به همین جهان خودمان، با این تفاوت: یک هفته پیش سپاه پاسداران در یک عملیات تروریستی مهم‌ترین ژنرال ارتش آمریکا را ترور می‌کند و مسئولیتش را برعهده می‌گیرد. رهبر ایران در حساب توییتر خودش پرچم ایران را پست می‌کند. ترامپ اعلام می‌کند که از ایران انتقام سختی خواهند گرفت. از این طرف، رهبر ایران اعلام می‌کند که در صورت حمله‌ی آمریکا به ایران، ۵۲ نقطه از اسرائیل را هدف قرار می‌دهیم. پیکر ژنرال ترورشده به آمریکا برگردانده می‌شود و با عزت و احترام به خاک سپرده می‌شود. بعد از آن، ارتش آمریکا با اعلام قبلی به چند پایگاه نظامی سپاه حمله می‌کند، و چون قدرت نقطه‌زنی دارد، بدون تلفات انسانی خسارت زیادی می‌زند. بعد از این ماجرا، ترامپ اعلام می‌کند که این فعلاً یک سیلی بود و بحث انتقام جداست. از آن طرف، رهبر ایران به آمریکا پیشنهاد مذاکره می‌دهد و اعلام می‌کند که ما با آمریکا در قضیه‌ی داعش همکاری خوبی داشتیم و همچنان می‌توانیم همکاری کنیم.

اگر این سناریو پیش آمده بود، چطور قضاوت می‌کردیم؟ آیا جز این بود که می‌گفتیم آمریکا حساب‌شده و باتدبیر عمل کرده؟ پس چرا بعضی‌ها زبانشان نمی‌چرخد که بگویند در جهان واقعی ایران حساب‌شده و باتدبیر عمل کرد؟! این همه زخم زبان که کسی را نکشته‌اند و پایگاه‌های خالی را زده‌اند برای چیست؟ هیچ حساب این را می‌کنیم که ما در مقابل قدرتمندترین ارتش جهان بودیم؟ و هیچ به این فکر می‌کنیم که پس از جنگ جهانی دوم، ما اولین کشوری‌ هستیم که مواضع آمریکا را رأساً مورد حمله قرار می‌دهیم؟ و از همه مهم‌تر، هیچ اهمیتی ندارد که حاکمان ما توانستند با خردمندی، کشور را از مهلکه‌ی یک جنگ خانمان‌سوز نجات دهند؟ چطور است که هرکاری جمهوری اسلامی کند برای بعضی‌ها بد است؟!

سخن آخر. کاش این رفتار حساب‌شده و توأم با بردباری حاکمان را در قبال مردم ایران هم می‌دیدیم. شکر خدا، خطر جنگ فعلاً از سرمان گذشت. برمی‌گردیم بر سر مواضع قبلی.

 

بعدالتحریر: خیلی از ما تلاش کردیم که در روزهای سخت به‌خاطر کشور و منافع ملی‌مان پشت حکومت و در مقابل دشمن م بایستیم. در فاجعه‌ی شلیک به هواپیما، حاکمان ما ولی دوباره نشان دادند که نمی‌شود ذره‌ای خوش‌بینی و حسن‌نیت به آنها داشت. خطای انسانی البته اجتناب‌ناپذیر است. آنچه قابل گذشت نیست چند روز دروغ‌گویی مداوم است. این‌طور تصور می‌کنم که اگر یک هواپیمای پرواز داخلی مورد هدف قرار گرفته بود و فشاری از طرف کشورهای دیگر نبود، غیر ممکن بود که حاکمان ما به قصورشان اعتراف کنند. این همان چیزی است که خطا را تبدیل به جنایت می‌کند.


مثل ترم قبل کمک‌استاد درس منطق هستم. کارم این است که گاهی در اتاق گروه بنشینم تا اگر دانشجویی سؤالی داشت ازم بپرسد. در اتاق نشسته‌ام که یکی از اساتید وارد می‌شود. بعد از احوال‌پرسی نظرم را درباره‌ی سخنرانی‌ای که دیروز در آن شرکت کرده بودم می‌پرسد. می‌گویمش که جالب توجه ولی برای من بیش از حد تحلیلی بود. چند جمله‌ای رد و بدل می‌کنیم و بعد می‌رود در اتاقش پی کارش. چند دقیقه بعد استاد دوم وارد می‌شود. از لباس‌هایش معلوم است که همین حالا از بیرون آمده. تا من را می‌بیند می‌آید و می‌پرسد که با سرما چه می‌کنم. می‌گویمش که لباس زیاد می‌پوشم. برای چندمین بار توصیه‌هایی درباره‌ی لایه‌لایه لباس پوشیدن و گرم نگه داشتن سر می‌کند و می‌رود پی کارش. کارم که تمام می‌شود می‌روم طبقه‌ی پایین که وسایلم را بردارم. یکی از اساتید دیگر را می‌بینم. تا من را می‌بیند می‌گوید این دیگر سردترین حالت ممکن است و از این سردتر نمی‌شود. بعد هم امیدوارم می‌کند که این وضع تا چند روز آینده بیشتر ادامه پیدا نمی‌کند. می‌گویمش که هیچ‌کدام از دانشجوها برای سؤال پرسیدن نیامدند. می‌گوید طبیعی است چون هنوز چیز سختی درس نداده. او هم می‌رود پی کارش.

دارم می‌بینم که پس از چند ماه، بدون اینکه تلاش خاصی برایش کرده باشم، تبدیل به یکی از اعضای گروه شده‌ام. چنین حسی را در هفت سال درس خواندن در دانشگاه‌های ایران هیچ‌وقت نداشتم. خیلی از مواقع برای اساتید کسر شأن بود که خارج از محیط کلاس با دانشجو مراوده‌ای داشته باشند، چه رسد به اینکه خودشان پیش‌قدم شوند و حال یا نظرش را بپرسند. اینجا ما تابه‌حال چند بار با اساتید رستوران رفته‌ایم، به منزلشان دعوت شده‌ایم، و بارها سخنرانی‌هایشان را شنیده‌ایم. از همه جالب‌تر و عجیب‌تر، گروه ما ماهی یک بار جلسه‌ای را برگزار می‌کند که در آن تعدادی از دانشجویان و اساتید فلسفه شرکت می‌کنند و با هم درباره‌ی موضوعات مختلف (عموماً غیر فلسفی) صحبت می‌کنند. بار اولی که در این جلسه شرکت کرده بودم دائم منتظر بودم که این «حرف‌های الکی» تمام شود و برویم سراغ دستور جلسه. مدتی که گذشت فهمیدم دستور جلسه همین حرف‌های الکی است. چقدر عجیب است که استادی حاضر است یک ساعت و نیم از وقتش را بگذارد برای از هر دری سخنی گفتن با دانشجویان، و عجیب‌تر اینکه چنین جلساتی را خود گروه فلسفه به‌طور منظم برگزار می‌کند.


یک. اخیراً دو مصاحبه از حسین کچوئیان و سعید لیلاز دیده‌ام؛ اوّلی اصول‌گرا و دومی اصلاح‌طلب، و هر دو به‌اصطلاح نظریه‌پرداز. هر دو نفر اوّلاً کمابیش وجود بحران در جامعه و در حاکمیت را می‌پذیرند و ثانیاً ریشه‌اش را از طرف آمریکا می‌دانند. درباره‌ی راه حل این بحران هم تا حد زیادی دو طرف هم‌نظرند: کچوئیان می‌گوید که ما در حال تمدن‌سازی هستیم و باید زمان بگذرد تا مشکلات حل شوند. لیلاز می‌گوید ما در حال جنگ با آمریکا هستیم و اگر از این جنگ پیروز بیرون بیاییم مشکلات حل می‌شوند. این وضع نخبگان جریان‌های اصلی ی داخل کشور است: هر دو ما را به صبر دعوت می‌کنند و وعده‌ی آینده‌ای را می‌دهند که قرار است وضعیت درست شود. چطور؟ معلوم نیست؛ لااقل هیچ‌کدامشان چشم‌انداز روشنی پیش چشم ما قرار نمی‌دهند. از آن طرف، با متنی مواجهیم به اسم «بیانیه‌ی گام دوم انقلاب». صدر تا ذیلش را که نگاه کنیم، هیچ راهکار روشن و مشخصی برای بیرون رفتن از وضع فعلی ترسیم نشده. بدتر، وضع فعلی بسیار مطلوب نشان داده شده.

دو. مسئولیت‌ناپذیری در میان هیئت حاکمه‌ی کشور به شکل فزاینده‌ای رشد کرده. هیچ کسی مسئولیت وضع موجود را گردن نمی‌گیرد. دولت مدعی است که اختیاراتش از طرف نهادهای موازی سلب شده و عملاً کاره‌ای نیست. مجلس حتی در موارد جزئی مثل قیمت بنزین توان تقنینی ندارد و با عباراتی مثل «مقتضی است که . تخطی نشود» سرجایش نشانده شده. رهبری مسئولیت عملکرد نهادهایی مثل قوه‌ی قضائیه و صداوسیما را با وجود اختیار در عزل و نصب رؤسایشان نمی‌پذیرد، و حتی در فاجعه‌ای مثل شلیک به هواپیمای مسافربری و جنایتی مثل کشتن صدها نفر به‌خاطر اعتراض به قیمت بنزین هم از فرمانده‌ی کل قوا توضیحی درباره‌ی ماوقع نمی‌شنویم و پذیرش مسئولیتی نمی‌بینیم.

سه. در چند ماه گذشته در کشور ما اتفاقاتی افتاده که هر کدامشان برای بحرانی کردن وضع یک کشور نرمال کافی است. هنوز نه کسی به خاطر این اتفاقات محاکمه شده، نه کسی استعفا داده، و نه کسی حتی عذرخواهی کرده. تنها یک نفر در خصوص ساقط کردن هواپیما مسئولیت پذیرفت و عذرخواهی کرد که نه‌تنها برکنار نشد، که از آن زمان تبدیل به سردار دل‌ها شده و همان‌هایی که یک عمر برایمان روضه‌ی مدال افتخار دادن به فرمانده‌ی ناو وینسنس می‌خواندند، او را روی دوش از این مجلس به آن مجلس می‌برند و معلوم نیست دقیقاً برای چه از او تقدیر و تشکر می‌کنند. در حواشی خط و نشان کشیدن ایران و آمریکا، ده‌ها نفر از مردم کرمان در یک تشییع جنازه زیر دست و پا کشته شدند. و این هنوز پایان رکوردشکنی‌ها نیست: علی‌الحساب بعد از خود چین، رتبه‌ی دوم مرگ و میر بر اثر ویروس کرونا را در جهان داریم.

چهار. دهه‌ی چهارم انقلاب را «دهه‌ی پیشرفت و عدالت» نام گذاشته بودند و دیدیم چه بر سر پیشرفت و عدالت آمد. خوشبختانه هنوز برای دهه‌ی پنجم اسم نگذاشته‌اند. علی‌الحساب این موجود بی‌اسم چیزی است بی‌صاحب، بی‌چشم‌انداز، و فروغلتیده در انواع و اقسام بحران‌ها. نه کسی مسئولیت گذشته و حالش را می‌پذیرد و نه کسی برنامه‌ای برای آینده‌اش دارد. همه منتظر نشسته‌اند که سقف آسمان بشکند و منجی‌ای از آن بالا بیاید، یا کف زمین بشکافد و همه‌ی این دم و دستگاه قارونی را ببلعد. تاریخ «انتخابات»‌های اخیر تبدیل شده به تاریخ نه گفتن؛ قبل‌ترها با رأی به «لیست انگلیسی» و امثال ذلک و جدیدترها با رأی ندادن. برای خروج از این وضع نه نخبگان طرحی دارند، و نه مردم چاره‌ای؛ نه دل به آسمان می‌توان بست، و نه وحی از خاک می‌رسد.

پنج. داشتم برای خودم وضع موجود کشور را با وضع پیش از انقلاب مقایسه می‌کردم. پیش خود شرمنده شدم که هرچقدر هم فاسد و بی‌عرضه و نکبت بوده باشند، این‌قدر دیگر نباید به آن «خدابیامرز»ها جفا کرد. در تاریخ عقب‌تر رفتم و حس می‌کنم شرایط فعلی، ملغمه‌ای از عجز و ناتوانی مظفرالدین‌شاهی، استبداد و قلدری محمدعلی‌شاهی، و نابلدی و صغارت احمدشاهی است. امیدوارم تکرار تاریخ همین‌جا متوقف شود وگرنه باید منتظر کمدی سردار سپه بمانیم.


بالاخره خبری که مدّت‌ها منتظرش بودم را شنیدم؛ ویروس کرونا در سفر دور دنیایش به شهر ما رسید. آمدن چنین روزی البته اجتناب‌ناپذیر می‌نمود. از خیلی‌وقت پیش منتظرانه نشسته بودم که واکنش خودم را به خطر ببینم. واکنشم این بود: کمی ناراحت شدم. نه از این جهت که ممکن است مبتلا شوم (هرچند واقعاً ترجیح می‌دهم که مبتلا نشوم) و نه از این جهت که ممکن است بمیرم؛ حتی نه از این جهت که از این به بعد لازم می‌شود دستورالعمل‌های بهداشتی را سرلوحه‌ی زندگی‌ام کنم؛ بیشتر از همه به‌خاطر اینکه می‌دانم حال و حوصله‌ی رعایت آن‌همه آداب و ترتیب بهداشتی را ندارم، و بعد به‌خاطر رعایت نکردنش کمابیش دچار عذاب وجدان خواهم شد. صادقانه بگویم، حوصله‌ی عذاب وجدان جدید نداشتم و این خواهی‌نخواهی معذّبم می‌کند.

«م» زنگ زد و گفت خبردار شده که فروشگاه‌ها شلوغ است و پیشنهاد کرد برویم مایحتاج هفته‌های پیش‌رو را بخریم که اگر از کرونا نمردیم، دست‌کم از قحطی هم نمی‌ریم. احتمالاً اگر شرایط عادی بود می‌گفتمش که حوصله‌ی خرید کردن ندارم—و هیچ‌وقت حوصله‌ی خرید کردن ندارم—ولی شرایط اصلاً عادی نبود: آقای رابرت آدامز در مقاله‌اش چنان چیزهای غامض و دردسرآوری درباره‌ی هست‌اندیشی موجّهاتی* نوشته بود که پیشنهاد خرید کردن در مقابل خواندن آن مقاله «مژده‌ی امان» بود. ساعتی میان قفسه‌های به‌سرعت‌خالی‌شونده پلکیدیم و چیزهایی برداشتیم؛ پیاده آمده بودیم، پیاده برگشتیم.

بعد از خرید و به‌منظور در کردن خستگی، مدتی را در خانه‌ی «م»، گل‌گاوزبان نوشیدیم و از هرآنچه ممکن بود حرف زدیم و حرف‌ها که ته کشید، برگشتم خانه. حالا من مانده‌ام و آغاز عذاب وجدان رعایت نکردن دستورات بهداشتی و مقاله‌ی نیم‌خوانده-نیم‌فهمیده‌شده‌ی رابرت آدامز.

 

* به‌نظرم «رقیب» به‌معنای هماورد توصیف خوبی از ویروس کرونا است. کل ماجرا را می‌شود رقابت گروهی از داران با گروهی از ویروس‌ها برای زندگی دید.

** از این بهتر بلد نیستم modal actualism را ترجمه کنم. اگر کسی معادل بهتری یادم بدهد، بنابر آن روایت ظاهراً مجعول، مرا بنده‌ی خود کرده.


شروع قطعه با ناقوس مرگ است که چندباری با هیبت تمام رعشه بر جانمان می‌اندازد. همه ساکتند؛ در مقابل مرگ کسی جسارت دم زدن ندارد. تا اینکه سنتور شروع می‌کند به نواختن. پشت زمینه هنوز صدای ناقوس به‌گوش می‌رسد. سنتور ژست روایت کردن گرفته. معلوم است قرار است برگردیم، به پشت سر نگاه کنیم و ببینیم چه گذشته. پس از چند ثانیه نوای ناقوس در صدای روایت سنتور گم می‌شود. سایر سازها به کمک آمده‌اند.

یک آغاز هیجانی شاد. تنبک و سنتور در میانه‌اند و حتی نی هم می‌خندد. روایت کمی پیچ و خم دارد ولی روی‌هم‌رفته معلوم است همه از تولد نوزاد مسرورند. سازها رقصی باشکوه ترتیب داده‌اند. تا اینکه پس از مدتی به آهستگی و ‌ظرافت، زمینه‌ی داستان تغییر می‌کند. دیگر از آن شادی اولیه خبری نیست ولی آن‌طور که معلوم است همه‌چیز مرتب پیش می‌رود. آوای نوجوانی را می‌شنویم و رشد سریع و بالندگی را. کمانچه خبری آورده. چند ثانیه گفتگوها ادامه می‌یابد تا اینکه لحظه‌ای دعوا بالا می‌گیرد و ناگهان همه ساکت می‌شوند؛ تنبک چند لحظه‌ای به‌تنهایی میدان را دست می‌گیرد، درحالی‌که صدایش هر لحظه ضعیف‌تر از پیش است.

غمی بزرگ شروع شده. این نه فقط از لحن صدای سازها، که از زدن ناقوس مرگ معلوم است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. جوان ما غمگین است، و نی میدان را دست گرفته و از غمی سخت برایمان می‌گوید: جوان عاشق شده.

ناگهان زندگی شیرین می‌شود. معلوم است به وصال رسیده. همه‌ی سازها به‌هیجان آمده‌اند. صدا به صدا نمی‌رسد. سنتور از همه خوشحال‌تر است و آن وسط سرخوشانه می‌رقصد. اندک اندک ولی ریتم باز کند می‌شود. انگار باز همه‌چیز تکراری شده. سازها یک جمله‌ی تکراری را مدام می‌زنند. صدای ناقوس مرگ که مدتی در میان صدای سازها گم شده بود، دوباره به گوش می‌رسد. فضا آماده شده برای شعر حافظ: «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟» همه ناگهان سکوت می‌کنند. مرگ داستانش را تعریف کرده.

مقدمه‌ی بیداد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Evelyn فیلتر شنی خالدنیوز خالدآباد .:: علی یزدی دوست ::. Ali YazdiDoost راهنمای خرید بلیط اتوبوس و سفر با اتوبوس چشم به ماه راز های موفقیت پاسخ نرم افزار