ناچار شدهام دفترچهی تلفن گوشی همراهم را جابجا کنم. بعد از مدتها به این لیست بلندبالا نگاه میکنم. به اسم آدمهایی که از ۱۸ سالگی با آنها در ارتباط بودهام. چقدر زیادند! باورش سخت است که در این ۱۳ سال، این همه رابطه را از سر گذراندهام. با تعدادی هنوز کمابیش در ارتباطم، با تعدادی دیگر رابطهام قطع شده؛ چندتایی را حتی به یاد نمیآورم.
در مزرعهی زندگیمان، بعضی آدمها مثل نسیم گذشتهاند: بیتأثیر و بیآزار. باید کلّی به حافظه فشار آورد که خاطرهای ازشان یادمان بیاید. حضور بعضیهای دیگر امّا طوفانی بوده: چیزهایی را کندهاند و با خود بردهاند. از روی جای خالی همان چیزهاست که به یادمان میمانند. از همه سختتر: آنهایی که دوستشان داشتهایم و آنهایی که دوستمان داشتهاند.
دارم به آدمها فکر میکنم و حضورشان در زندگیام، و همینطور حضورم در زندگیشان. آنهایی که شمارهی تلفن مرا در لیست مخاطبان تلفنشان ذخیره کردهاند، وقتی اسمم را میبینند چه حسی دارند؟ یاد چه میافتند؟
یاد قصیدهی «هذا خریفی کلّه» محمود درویش افتادهام. نه ترجمهی فارسیاش را پیدا کردهام و نه انگلیسی را. با کمک گوگل ترنسلیت خط به خط عربی را به انگلیسی ترجمه میکنم تا چیزی بفهمم:
قبلترها نوشته بودم که آرزویم از دنیا این است که هنگام ترک کردنش بتوانم این رباعی ادیب پیشاوری را صادقانه بخوانم:
وجود من که در این باغ حکم خاری داشت
هزار شکر که این خار پای کس نخلید
چو گل شکفته از آنم در این چمن که دلم
چو غنچه خون جگر خورد و پیرهن ندرید
متأسفانه، هرچه از عمر میگذرد، به برآورده شدن این آرزو مشکوکترم.
درباره این سایت