مثل ترم قبل کمکاستاد درس منطق هستم. کارم این است که گاهی در اتاق گروه بنشینم تا اگر دانشجویی سؤالی داشت ازم بپرسد. در اتاق نشستهام که یکی از اساتید وارد میشود. بعد از احوالپرسی نظرم را دربارهی سخنرانیای که دیروز در آن شرکت کرده بودم میپرسد. میگویمش که جالب توجه ولی برای من بیش از حد تحلیلی بود. چند جملهای رد و بدل میکنیم و بعد میرود در اتاقش پی کارش. چند دقیقه بعد استاد دوم وارد میشود. از لباسهایش معلوم است که همین حالا از بیرون آمده. تا من را میبیند میآید و میپرسد که با سرما چه میکنم. میگویمش که لباس زیاد میپوشم. برای چندمین بار توصیههایی دربارهی لایهلایه لباس پوشیدن و گرم نگه داشتن سر میکند و میرود پی کارش. کارم که تمام میشود میروم طبقهی پایین که وسایلم را بردارم. یکی از اساتید دیگر را میبینم. تا من را میبیند میگوید این دیگر سردترین حالت ممکن است و از این سردتر نمیشود. بعد هم امیدوارم میکند که این وضع تا چند روز آینده بیشتر ادامه پیدا نمیکند. میگویمش که هیچکدام از دانشجوها برای سؤال پرسیدن نیامدند. میگوید طبیعی است چون هنوز چیز سختی درس نداده. او هم میرود پی کارش.
دارم میبینم که پس از چند ماه، بدون اینکه تلاش خاصی برایش کرده باشم، تبدیل به یکی از اعضای گروه شدهام. چنین حسی را در هفت سال درس خواندن در دانشگاههای ایران هیچوقت نداشتم. خیلی از مواقع برای اساتید کسر شأن بود که خارج از محیط کلاس با دانشجو مراودهای داشته باشند، چه رسد به اینکه خودشان پیشقدم شوند و حال یا نظرش را بپرسند. اینجا ما تابهحال چند بار با اساتید رستوران رفتهایم، به منزلشان دعوت شدهایم، و بارها سخنرانیهایشان را شنیدهایم. از همه جالبتر و عجیبتر، گروه ما ماهی یک بار جلسهای را برگزار میکند که در آن تعدادی از دانشجویان و اساتید فلسفه شرکت میکنند و با هم دربارهی موضوعات مختلف (عموماً غیر فلسفی) صحبت میکنند. بار اولی که در این جلسه شرکت کرده بودم دائم منتظر بودم که این «حرفهای الکی» تمام شود و برویم سراغ دستور جلسه. مدتی که گذشت فهمیدم دستور جلسه همین حرفهای الکی است. چقدر عجیب است که استادی حاضر است یک ساعت و نیم از وقتش را بگذارد برای از هر دری سخنی گفتن با دانشجویان، و عجیبتر اینکه چنین جلساتی را خود گروه فلسفه بهطور منظم برگزار میکند.
درباره این سایت