بالاخره خبری که مدّتها منتظرش بودم را شنیدم؛ ویروس کرونا در سفر دور دنیایش به شهر ما رسید. آمدن چنین روزی البته اجتنابناپذیر مینمود. از خیلیوقت پیش منتظرانه نشسته بودم که واکنش خودم را به خطر ببینم. واکنشم این بود: کمی ناراحت شدم. نه از این جهت که ممکن است مبتلا شوم (هرچند واقعاً ترجیح میدهم که مبتلا نشوم) و نه از این جهت که ممکن است بمیرم؛ حتی نه از این جهت که از این به بعد لازم میشود دستورالعملهای بهداشتی را سرلوحهی زندگیام کنم؛ بیشتر از همه بهخاطر اینکه میدانم حال و حوصلهی رعایت آنهمه آداب و ترتیب بهداشتی را ندارم، و بعد بهخاطر رعایت نکردنش کمابیش دچار عذاب وجدان خواهم شد. صادقانه بگویم، حوصلهی عذاب وجدان جدید نداشتم و این خواهینخواهی معذّبم میکند.
«م» زنگ زد و گفت خبردار شده که فروشگاهها شلوغ است و پیشنهاد کرد برویم مایحتاج هفتههای پیشرو را بخریم که اگر از کرونا نمردیم، دستکم از قحطی هم نمیریم. احتمالاً اگر شرایط عادی بود میگفتمش که حوصلهی خرید کردن ندارم—و هیچوقت حوصلهی خرید کردن ندارم—ولی شرایط اصلاً عادی نبود: آقای رابرت آدامز در مقالهاش چنان چیزهای غامض و دردسرآوری دربارهی هستاندیشی موجّهاتی* نوشته بود که پیشنهاد خرید کردن در مقابل خواندن آن مقاله «مژدهی امان» بود. ساعتی میان قفسههای بهسرعتخالیشونده پلکیدیم و چیزهایی برداشتیم؛ پیاده آمده بودیم، پیاده برگشتیم.
بعد از خرید و بهمنظور در کردن خستگی، مدتی را در خانهی «م»، گلگاوزبان نوشیدیم و از هرآنچه ممکن بود حرف زدیم و حرفها که ته کشید، برگشتم خانه. حالا من ماندهام و آغاز عذاب وجدان رعایت نکردن دستورات بهداشتی و مقالهی نیمخوانده-نیمفهمیدهشدهی رابرت آدامز.
* بهنظرم «رقیب» بهمعنای هماورد توصیف خوبی از ویروس کرونا است. کل ماجرا را میشود رقابت گروهی از داران با گروهی از ویروسها برای زندگی دید.
** از این بهتر بلد نیستم modal actualism را ترجمه کنم. اگر کسی معادل بهتری یادم بدهد، بنابر آن روایت ظاهراً مجعول، مرا بندهی خود کرده.
درباره این سایت