هرچه بهرام توکلی بسازد را میشود دید. این را با استقراء از اینجا بدون من و آسمان زرد کمعمق میگویم که هر فریمشان گواهی میدهند بر اینکه با کارگردانی خلّاق و دیوانه سروکار داریم. تختی هم دیدنی بود و بیشتر از این. نه به خاطر هنر کارگردانی بهرام توکلی، که در حد خودش خوب است، که به خاطر خود تختی.
در این زمانهی بیاسطورگی، که مشاهیر و بزرگان را دیگر حتی لایق این نمیبینیم که برایشان جوک بسازیم، فیلم تختی مثل پتک بود که به سرم خورد. فیلم را که با «ح» میدیدم، از یک جایی به بعد گاهی احساس میکردم که با یک داستان آبکی صداوسیمایی سروکار دارم که نویسندهی ناشیاش خواسته از قهرمان داستان قهرمان بسازد. بعد به خودم سقلمه میزدم که بابا جان! فیلم نیست؛ داستان زندگی یک آدم است.
پیش از دیدن فیلم، از تختی تقریباً هیچ نمیدانستم. در همین حد که مدال طلای المپیک داشته و در مبارزهای از پای آسیبدیدهی حریفش زیر نمیگرفته. پس از دیدن فیلم، نمیدانم چه چیز تختی برایم اینقدر خواستنی شد. خیلی عجیب است و از من بعید، ولی بعد از تماشای یک فیلم، تختی اسطورهی من شد.
با آن تصاویر سیاه و سفیدش، تختی یادآور قیصر، رضا موتوری، و سایر فیلمفارسیها است. فیلمفارسیای که به جای یک قهرمان خیالی، روایتگر زندگی یک قهرمان واقعی است. تیتراژ فیلم را محمد معتمدی خوانده و مثل همیشه بهزیبایی. امّا اگر من جای کارگردان بودم، مرد تنهای فرهاد مهراد را میگذاشتم بهجای تیتراژ. در طول تماشای فیلم نمیدانم چه کسی در سرم نشسته بود و هرچند دقیقه یک بار یادآوریام میکرد که «یه مرد بود، یه مرد».
درباره این سایت